معنی باری کباب

حل جدول

باری کباب

از غذاهای هندی

لغت نامه دهخدا

باری

باری. (ع اِ) طریق. (آنندراج). طریق و راه. (ناظم الاطباء).

باری. (اِخ) عبداﷲبن محمدبن حباب بن هیثم بن محمدبن ربیعبن خالدبن سعدان. معروف به باری بنا بگفته ٔ امیر ابونصربن ماکولا از مردم بار نیشابور نیست. (از معجم البلدان).

باری. (اِخ) [ابن...] شاعری است. (ناظم الاطباء).

باری. (ص نسبی) منسوب به بار، که دهی است به نیشابور. (سمعانی). رجوع به بار و معجم البلدان شود.

باری.[ی ی] (ص نسبی) منسوب به باره ٔ شام یا اقلیمی از اعمال جزیره. (از معجم البلدان). رجوع به باره شود.

باری. [] (اِخ) ابوعلی حسین بن (کذا) نصر باری (منسوب به بار نیشابور) از محدثان بود. از فضل بن احمد رازی از سلیمان بن سلمه ٔ حمصی روایت کرد و ابوبکربن ابوالحسین بن حیری از وی روایت دارد. وفات او بعد از سال 330 هَ. ق. بود. (از انساب سمعانی). یاقوت آرد: حسن بن نصر نیشابوری باری مکنی به ابوعلی از مردم بار نیشابور بود. وی از فضل بن احمد رازی حدیث کرد و ابوبکربن ابی الحسین حیری از او حدیث داردو در سال 330 هَ. ق. درگذشت. (از معجم البلدان).

باری. (ع ص) باری ٔ. آفریدگار. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). ج، بِراء. (منتهی الارب). خالق. (اقرب الموارد). آفریننده. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 24). خالق و آفریننده: باری تعالی به بندگان خود رحیم است. در این صورت لفظ مذکور عربی و اسم فاعل است بمعنی خالق و با همزه (باری ٔ) هم استعمال میشود. در زبان مذکور فعل ماضی و مضارع آن استعمال نشده. امادر عبرانی افعالش موجود است که «بارا» بمعنی خلق کرد میباشد. در پهلوی بریهینیذن بمعنی خلق کردن موجود است لیکن گمان این است که آنهم از عبرانی گرفته شده است. (فرهنگ نظام). خالق. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (از فعل برء، ای خلق، یعنی آفرید). || (اِخ) نامی است از نامهای خدای تعالی جل جلاله. (برهان). نام حق تعالی. در اصل بارء بود و در کنز بمعنی آفریننده نوشته. (غیاث) (آنندراج). آفریننده. (ناظم الاطباء). بزبان عربی نامی است از نامهای حضرت سبحانه تعالی. (جهانگیری). حضرت باری تعالی. (دِمزن). نام خدای تعالی که بار خدایا گویند و یاء آن یای وحدت است که بمعنی بزرگی و رفعت و عظمت است. (شعوری ج 1 ورق 197 برگ ب). مأخوذ از تازی، یکی از نامهای خداوند عالمیان جل شأنه مانند حضرت باری تعالی عظمت قدرته، ترا توفیق دهد. (ناظم الاطباء). خدا. یزدان. ایزد. حضرت باری عز شأنه. باری تعالی. باری عز اسمه. اعلال شده ٔ باری ٔ است. و رجوع به ماده ٔ قبل شود:
او را گزید لشکر او را گزید رعیت
او را گزید دولت او را گزید باری.
منوچهری.
در ظاهر و در باطن پشت تو بود دولت
در عاجل و در آجل یار تو بود باری.
منوچهری.
ناید ز جهان هیچ کار و باری
الا که بتقدیر و امر باری.
ناصرخسرو.
شمع تو راه بیابان بردو دریا
شمع من راهنمایست سوی باری.
ناصرخسرو.
تمییز و هوش و فکرت و بیداری
چو داد خیر خیر ترا باری.
ناصرخسرو.
بی بار منت تو کسی نیست در جهان
از بندگان باری عز اسمه و جل.
سوزنی.
فان الباری ٔ جل و علا استعظم کیدهن. (سندبادنامه ٔ عربی ص 382).
کودک اندر جهل و پندار و شک است
شکر باری قوت او اندک است.
مولوی.
سرشته است باری شفا در نبات
اگر شخص را مانده باشد حیات.
سعدی (بوستان).
نه مخلوق را صنع باری سرشت
سیاه و سفید آمد و خوب و زشت.
سعدی (بوستان).
دو چشم از پی صنع باری نکوست
ز عیب برادر فروگیر و دوست.
سعدی (بوستان).
شکر نعمت باری عز اسمه برمن همچنان افزونتر است. سعدی (گلستان). و ثروت و دستگاه او باری عز اسمه تمام و مکمل گرداناد. (تاریخ قم ص 4).

باری. (اِ) واحد فشار است در دستگاه S.G.C و آن فشاری است که نیروئی برابر یک دین بر سطحی معادل یک سانتیمتر مربع وارد می آورد.

باری. (ق) البته. حتماً. ناچار و لاجرم. (ناظم الاطباء):
فرمان کنی یا نکنی ترسم
بر خویشتن ظفر ندهی باری.
رودکی.
ایا بلایه اگر کار کرد پنهان بود
کنون توانی باری خشوک پنهان کرد.
رودکی.
باری از این شهر بیرون رویم تا مگر ما بِنَمیریم. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
چو رستم دل گیو را خسته دید
به آب مژه روی او شسته دید
به دل گفت باری تباه است کار
به ایران و بر شاه [کیخسرو] و بر روزگار.
فردوسی.
هم بشکند این توبه از اینگونه که دیدم
باری تو شکن تا بتو نیکو بود اینکار.
فرخی.
دوش باری چه سخن گفتم با تو صنما
که چنان تنگدل و تافته دل گشتی از آن ؟
فرخی.
شنیدم که جوینده یابنده باشد
بمعنی درست آمد این لفظ باری.
فرخی.
اگر قصد دیدار دیگر کس است باری وقت برنشستن نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). هر چند بدرگاه نیاید [آلتونتاش] اما باری با مخالفی یکی نشود و شری نینگیزد. (ایضاً ص 330). که مراد افتاده است بساری باری بیاییم تااین نواحی دیده آید. (ایضاً ص 462).
منش بسیار دیدم و آزمودم
چه گویم گویم این مار است باری.
ناصرخسرو.
گر عزیز است جهان و خوش زی نادان
سوی من باری می ناخوش و خوار آید.
ناصرخسرو.
ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه
چه بازیها برون آرد همی این پیر خوش سیما.
سنایی.
ببد، باری ایمن است از زحمت هر کس ولی
سنگ نااهلان خورد شاخی که دارد میوه بار.
سنایی.
مثل زنند که شاعر دروغگوی بود
خطاست باری نزد من این مثل نه صواب.
سوزنی.
آفتاب از اختران مالک رقاب ار هست و نیست
بی گمان باری تویی از خسروان مالک رقاب.
سوزنی.
باری کبوترا تو ز من نامه ای ببر
نزدیک یار و پاسخش آور بسوی من.
خاقانی.
خواهی که کشی یاری آن یار منم آری
گر کشته شوم باری در پای تو اولی تر.
خاقانی.
زین همه گل بر سر خاری نه ای
گر همه هستند تو باری نه ای.
نظامی.
گر آن صورت بد این رخشنده جانست
خبر بود آن و این باری عیانست.
نظامی.
ترس کاری ! براست گفتن کوش !
ورنه باری تو خود نداری هوش.
اوحدی.
از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
چون تاب کشم باری زان زلف بتاب اولی.
حافظ.
|| (اِ صوت) در مقام تمنی و محل ترجی، گویند باری همچنین باشد. ایکاش:
چه گفت آن سخنگوی مرد دلیر
که از گردش روز برگشت سیر
که باری نزادی مرا مادرم
نگشتی سپهر بلند از سرم.
فردوسی.
که باری یکی تن ز ایران سپاه
بدی یار ما اندرین رزمگاه.
فردوسی.
بمی درهمی زد دم سرد و گفت
رخش دیدمی باری اندر نهفت.
اسدی (گرشاسب نامه).
خر بنگ خورد گویی و دیوانه شد بشعر
خر زهره خورده بودی باری بجای بنگ.
سوزنی.
|| (ق) بمعنی تعلیل و اولی بودن: گفت همه نعمتی ما راست اما بایستی که امیر با جعفر را بدیدی اکنون که نیست باری یاد او گیریم... یاد وی گرفته و بخورد... (تاریخ سیستان). مادر موسی (ع) طپانچه بر روی خود زد که این چه بود کردم، فرزند خود را بدست خود در آتش انداختم، باری، استخوانش را از آتش برآرم و با خود دارم تا تسلی باشد. (قصص الانبیاء).
دل اگر بار کشد بار نگاری باری
سر اگر کشته شود بر سر کاری باری.
سلمان.
باری آن بت بپرستید که جانی دارد.
؟ (شعوری ج 1 ورق 197 برگ ب).
|| به یای مجهول لفظی است که برای قلت قبول و استدعای قلیل آید. (غیاث). اقلاً. دست کم. (دِمزن). حداقل. (التفهیم) (دِمزن). کمینه. (التفهیم) (گلستان):
صدبیت مدح گفتم و چندی عذاب دید
گر سیم نیست باری جفتی شمم فرست.
منجیک.
اگر رأی تو بر اینکار مقرر است و عزیمت در امضاء آن مصمم، باری نیک بر حذر باید بود. (کلیله و دمنه). ای خاکسار اکنون باری تدبیری اندیش. (کلیله ودمنه).
گر تنگ شکر خرید می نتوانم
باری مگس از تنگ شکر میرانم.
(از اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابی سعید) (از سندبادنامه).
گر چشم خدای بین نداری باری
خورشیدپرست شو نه گوساله پرست.
(منسوب به شیخ ابوسعید ابوالخیر).
موی روباه خواستم در شعر
تا زمستان بخود فراز کنم
موی داده نشد بده باری
سیم چندانکه موی باز کنم.
انوری.
پای اگر در کار من ننهی بوصل
دست شفقت بر سرم باری نهی.
خاقانی.
خود را در این شغل افکندم تا اگر از ایشان نیستم باری خود را با ایشان تشبیه کرده باشم. (تذکرهالاولیاء عطار). اگر شادش نتوانی گردانید [مؤمن را] باری اندوهگن نکنی واگر مدحش نگویی باری نکوهش نکنی. (تذکرهالاولیاء عطار).
گر نتوانی محمدی یافت
باری مکن آنچه بولهب کرد.
عطار.
زنبور سیاه بیمروت را گوی
باری چو عسل نمیدهی نیش مزن.
سعدی.
گر گدایی کنی از درگه او کن باری
که گدایان درش را سر سلطانی نیست.
سعدی.
خیز ای پس مانده ٔ دیده ضرر
باری این حلوای یخنی را بخور.
مولوی.
|| از برای تقلیل و انحصار هم هست همچو: القصه و به همه حال و به هر حال. (برهان). خلاصه. به هرحال. به هر جهت. بالاخره. (ناظم الاطباء). بهر تقدیر. الحاصل. آخر. در پارسی در جای علی الجمله ٔ عربی می آید و سخن را بدان مختصر کنند. و با آنکه در نظم و نثر شایع است در لغت فارسی نیاورده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). معالقصه. بالجمله. مخلص.القصه. (دِمزن). قصه کوته. الغرض. لامحاله. علی ای حال. جان کلام. به هر صورت. مختصر. آخرالامر. عاقبت. به هرحال. سرانجام. (دِمزن). در انجام. بهمه حال. در آخر. به آخر. مختصر و مفید. چه دردسر. خلاصه ٔ کلام. در هر صورت. الحاصل والقصه. و بالجمله که برای مختصر کردن مطلب سابق و شروع بمطلب لاحق استعمال میشود: باری همین قدر شد که بمقصود خود رسیدم. (فرهنگ نظام).
چون راست نمیکنید کاری
شمشیر زدن چراست باری.
نظامی.
گر خفاشی رفت در کور و کبود
باز سلطان دیده را، باری، چه بود.
مولوی.
چو شکار گشت باید بکمند شاه اولی
چو برهنه گشت باید بچنین قمار باری
بمیان این ظریفان بسماع این حریفان
ره بوسه گرنباشد برسد کنار باری.
مولوی (از انجمن آرا).
دوش در خیل غلامان درش میرفتم
گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی ؟
حافظ.
باری اگر لابد خواهی گشت بتأویل شرع بکش. (گلستان).
گه پیرو کفریم و گهی رهبر دینیم
باری چه توان کرد چنانیم و چنینیم.
(از انجمن آرا).
|| بمعنی مرتبه هم گفته اند همچو یکباری و دوسه باری. (برهان) (دِمزن). مرتبه و دفعه. و یک دفعه. و یک مرتبه. (ناظم الاطباء). یک دفعه. (دِمزن).بمعنی یک دفعه که در آخر با یاء وحدت است. (شعوری ج 1 ورق 197 برگ ب). کره. کرتی. نوبتی. مره. وقتی و نوبتی: باری گفتم و بار دیگر هم میگویم. در این صورت همان لفظ بار (بمعنی نوبت) است که یاء وحدت به آن ملحق شده. (فرهنگ نظام):
بوسه و نظرت حلال باشد باری
حجت دارم بر این سخن ز دو چرگر.
زینبی (از لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 162).
و آن سیب بکردار یکی گوی طبرزد
در معصفری آب زده باری سیصد.
منوچهری.
بیا تفرج شاخ شکوفه کن باری
که چون بخنده برآورد شکل شعری را.
سلمان ساوجی (از شرفنامه ٔ منیری).
|| چند دفعه. (دِمزن). || بمعنی گاهی و ایامی هم آمده است. (برهان). گاهی و وقتی. یکباری. یک وقتی. یک هنگامی. || اگر. (ناظم الاطباء).
- امثال:
باری بهر جهت کردن، گفتار یا کرداری را با سرعت و بی دقت انجام کردن. (امثال و حکم دهخدا). سرسری و بیدقت و نه چنانکه باید کاری را انجام کردن.
باری چو عسل نمیدهی نیش مزن، اگر یار شاطر نیستی بار خاطر مباش. (امثال و حکم دهخدا).
باری چو کشته گردی ره بر هزار گیر، (امثال و حکم دهخدا). اگر باید در راه مقصود جان فدا کرد بهتر است مقصود عالی باشد.
باری چو گنه کنی کبیره. (امثال و حکم دهخدا)، نظیر: اگر خاک هم بسر میکنی پای تل بلند؛ اگر انسان بکار زشتی دست می آزد بهتر است آن کار زشت بزرگ و باارزش باشد که ببدنامی آن بیرزد.

باری. (ص) باریک بود. عنصری گوید:
رای داناسر سخن ساریست
نیک بشنو که این سخن باری است.
(فرهنگ اسدی چ عباس اقبال ص 519). (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). و گویامخفف باریک است.

باری. (اِخ) نام قصبه ای است در هندوستان (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). نام قصبه ای است از ملک هندوستان که چندین ده بدو متعلق است. (جهانگیری). قصبه ای است معروف حوالی آگر... (رشیدی: باره). نام قصبه ای بود از هندوستان که بعد اکبرآباد نامیده شد. (فرهنگ نظام). ابوریحان بیرونی در ماللهند مینویسد: شهر کنوج در مغرب نهر گنگ است. شهر بسیار بزرگی است ولی اکنون بیشتر آن غیرآباد است بعلت انتقال پایتخت از آنجابشهر باری که در مشرق گنگ است. (ماللهند چ لیپزیک 192 ص 97 س 10 و ص 98 س 6-10 و ص 130 س 30):
آن شاه عدوبند که بگرفت و بیفکند
گرگی و دژم شیری اندر ره باری.
فرخی (از رشیدی: باره) (انجمن آرا) (آنندراج).
چو شهریار زمانه به باری اندر شد
خبر شنید که رفت او ز راه دریابار.
فرخی (دیوان ص 64).
رجوع به شعوری ج 1 ورق 197 برگ ب شود.

باری. (ص نسبی) (منسوب به بار = بارگاه) بر ملوک و سلاطین اطلاق کنند. (برهان). شاه. شاهزاده. (دِمزن).


کباب

کباب. [ک َ] (اِ) گوشت که به درازا ببرند برای بریان کردن و فارسیان بمعنی گوشت بریان به طریق معهود استعمال نمایند. (بهار عجم) (آنندراج). گوشت که به قطعات برند و گاه بکوبند و سپس بر آتش نهند تا بریان شود. گوشت قطعه قطعه کرده بروی آتش بریان کرده. گوشت با پیاز و دنبه ٔ نرم قیمه کرده و بروی سیخهای آهنی گسترده و بر روی آتش بریان کرده. (حاشیه ٔ برهان چ معین). گوشت بریان کرده به آتش است و آن را اقسام می باشد و بهترین همه کباب گوشت حلال چاق فربه چرب است که قطعه های آن کوچک باشد، همچنین گوشت ماهی لطیف که به اخگر فحم هیمه جید متساوی بریان نموده نمک و فلفل و غیرها بقدر لائق و روغن نیزبر آن زده باشند و آنچه به سیخ بحد اعتدال تشویه یافته باشد بهتر است از آنچه در روغن بریان کرده باشند، خواه قطعه های گوشت درست و یا کوبیده مانند شامی کباب که طباهج نامند و یا غیر آن، و کباب گوشت آهو و گوزن و طیور و امثال اینها از هیمهای ردی بریان کرده باشند و یا آنکه سوخته و یا غیر متساوی الاجزا باشد. (مخزن الادویه). کباب اسم عربی گوشت به آتش برشته شده است و اختلاف خواص آن به حسب اختلاف لحوم و بهترین او گوشتهای لطیف است که در پختگی و برشتگی جمیع اجزای او به یک قرار باشد. (تحفه ٔ حکیم مؤمن):
برافروختند آتش و زان کباب
بخوردند و کردند سر سوی آب.
فردوسی.
همی پرورانیدشان سال و ماه
به مرغ و کباب و بره چند گاه.
فردوسی.
خجسته بادت و فرخنده مهرگان و به تو
دل برادر شاد و دل عدوت کباب.
فرخی.
دوستان وقت عصیرست و کباب
راه را گرد نشانده ست سحاب.
منوچهری.
برفت و از بر من هوش من برفت و نماند
حدیث چون نمک او بر این دل چو کباب.
مسعودسعد.
گو تا من از تو دورم و دور از تو گشته ام
بریان بر آتش غم هجر تو چون کباب.
مسعودسعد.
به اشک چون نمک من که بر سه پایه ٔ غم
تنم زگال و دلم آتش است و سینه کباب.
خاقانی.
او سخن می گوید و دل می برد
او نمک می ریزد و مردم کباب.
سعدی.
لب و دندانت را حقوق نمک
هست بر جان و سینه های کباب.
حافظ.
بوی کباب می رسد از مطبخم به دل
پیغام آشنانفس روح پرورست.
بسحاق اطعمه.
گر کبابش از نمک اندک غباری بر دل است
حاش ﷲ گر مرا زان هیچ باری بر دل است.
بسحاق اطعمه.
ز سوز سینه و خوناب دیده بود مگر
دل کباب که از زخم سینه یافت خلاص.
بسحاق اطعمه.
ای یارا گر بزیره و گشنیز بگذری
سوز دل کباب بده عرض یک بیک.
بسحاق اطعمه.
پیش کباب گرم و نان کاسه ٔ ماست خوش بود
گر بنهی بگرد نان یک دو سه چار و پنج و شش.
بسحاق اطعمه.
|| مجازاً، بر گوشتی که برای برشته و بریان شدن (کباب شدن) اختصاص یافته باشد نیز اطلاق کنند:
بشد شیده نزدیک افراسیاب
دلش چون بر آتش نهاده کباب.
فردوسی.
نبیره ٔ جهاندار افراسیاب
که از پشت شیران بریدی کباب.
فردوسی.
پلاشان یکی آهو افگنده بود
کبابش بر آتش پراگنده بود.
فردوسی.
بفروزیم همی آتش رز
گسترانیم بر او سرخ کباب.
منوچهری.
- چلوکباب،نوعی خوراک. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- کباب برگ تاک، کبابی که از برگ انگور سازند. (از بهار عجم). کبابی است که از برگ سازند. (آنندراج). ظاهراً اشاره به نوعی کباب باشد:
ز شوق شیشه ٔ می سینه چاک است
دلم برگ کباب برگ تاک است.
مفید بلخی (از آنندراج).
- کباب چیزی بودن، کنایه از مفتون و شیفته ٔ چیزی بودن. (آنندراج) (بهار عجم):
چون خال کباب لب یارم چه توان کرد
افتاده به آتش سر و کارم چه توان کرد.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
- کباب حسینی، نوعی از کباب. (آنندراج):
اگرکباب حسینی بود غذای عدو
دل سیاه خوارج کباب شامی ماست.
سراج المحققین (از آنندراج).
- کباب دارائی، نوعی از کباب رازی است. (آنندراج):
لذت پوست تخت فقرنیافت
دل مقیم کباب دارائی است
؟ (از آنندراج).
- کباب در نمک خوابیده، کباب نمک سود (آنندراج):
می رود مستانه برخاکم نمی داند که من
در کفن همچون کباب در نمک خوابیده ام.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
چون کباب در نمک خوابیده شور من کجاست
گاهگاهی در شب مهتاب خوابم می برد.
میرزا صائب (از آنندراج).
- کباب سنگ، نوعی از کباب خوب که بر سنگ گداخته بریان کنند. (آنندراج) (از بهار عجم):
جان غم فرسوده داغ از خوی آتشناک اوست
از دلش همچون کباب سنگ می سوزد دلم.
شفیع اثر (از آنندراج).
- کباب شامی، نوعی ازکباب. (آنندراج) (بهار عجم):
فشرده شام غریبان ز تلخکامی ماست
در این سفر دل بریان کباب شامی ماست.
شفیع اثر (از آنندراج).
اگر کباب حسینی بود غذای عدو
دل سیاه خوارج کباب شامی ماست.
سراج المحققین (از آنندراج).
- کباب قندهاری، نوعی از کباب که در کابل و نواحی آن شهرت دارد و این از بعض رسائل طغرا معلوم می شود. (بهار عجم) (آنندراج).
- کباب گل، کبابی که به شکل گل می سازند. (بهار عجم) (آنندراج):
در گلشنی که چهره برافروخت شمع ما
مستان نمی خورند بغیر از کباب گل.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- کباب ورق، نوعی از کباب که رنگش سیاه باشد. (بهار عجم) (آنندراج):
چو خواند از کباب دل من سبق
شد از شوخیش چون کباب ورق.
میرزاطاهر وحید (از آنندراج).
اما از این شاهد معنی گداخته و سوخته برمی آید.
- کباب هندی، نوعی از کباب که رنگش سیاه باشد. (بهار عجم) (آنندراج):
همین نه سیخ جگر زلفش از بلندی شد
دلم ز حسرت خالش کباب هندی شد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- امثال:
کباب از پهلوی خود یا کسی خوردن، برای جلب لذتی درزیان یا هلاک خود کوشیدن. نظیر پی دیوار کندن و بام اندودن یا تیشه
به ریشه ٔ خود زدن یا از ران خود کباب خوردن. یا از استخوان خود کباب خوردن. (امثال و حکم):
مجنون ز نسیم آن خرابی
شد بی خبر از تنک شرابی.
از خون جگر شراب می خورد
وز پهلوی دل کباب می خورد.
امیرخسرو دهلوی (از امثال و حکم ذیل کباب از پهلوی خود، از ران خود خوردن).
کباب از دل درویش خوردن، کنایه است از ربودن مال بی نوا به ستم، نفع خویش را. در زیان درویش کوشیدن از پی سود خویش:
ظالم که کباب از دل درویش خورد
چون درنگری ز پهلوی خویش خورد.
یحیی نیشابوری.
کباب از ران خود خوردن، کباب از پهلوی خود خوردن:
شاهی که بر رعیت خود می کند ستم
مستی بود که میخورد از ران خود کباب.
صائب.
|| نزد صوفیه پرورش دل را گویند در تجلیات صوری. (کشاف اصطلاحات الفنون).

فرهنگ معین

باری

منسوب به بار، آن چه که برای حمل بار به کار رود: اتومبیل باری، اسب باری، سنگین، گران. [خوانش: (ص نسب.)]

معادل ابجد

باری کباب

238

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری